وابسته گی
عاشق داداششه. من و مربا نشسته بودیم توی اتاق و داشتیم با هم بازی می کردیم. عسل از خواب بیدار شده بود، اومد توی اتاق. از دور فکر کردم داره به من نگاه میکنه و آهنگین حرف میزنه. هر چی نزدیک تر می شد زاویه نگاهش بیشتر از من فاصله می گرفت. اومد و اومد، رفت نشست بغل مربا! من: مربا: عسل: ...